P21
P21
روز بعد ساعت ۴ عصر:
-سلاممم.نمیدونم هنوز سئولی یانه.ولی اگه هستیو..اوکیی..میتونیم همو ببینیم؟
ا.ت تقریبا ۱۰ دقیقه بعدش آنلاین شد و پیامشو دید.
توی اون لحظه تک تک لحظه هایی که توی خواباش دیده بود از جلوی چشمش رد شد.باورش نمیشد.توی همین زندگی،تهیونگ ازش خواسته که همو ببینن.از یه طرف ساعت ۹ پرواز داشت ولی معلوم بود که به هیچ قیمتی نمیخواست این موقعیتو از دست بده.یه موقعیت برای اینکه دوباره ببینتش.این نصیب هر کسی نمیشه.پس نباید اینو از دست بده..
+سلاممم.باعث افتخاره.(لبشو گاز میگرفت)
-خب،از اونجایی که مال اینجا نیستی..میخوای..بیام دنبالت؟البته اگه مشکلی نداری.
...
تهیونگ داره ازت میپرسه میخوای بیام دنبالت؟الان باید با قلبت جواب بدی،یا با مغزت تصمیم بگیری؟
+نمیخوام اذیت بشین.فکر کنم تاکسی یا اوبر بتونم بگیرم.
-نه..اذیت نمیشم.جدی میگم
..
-فقط فکر کردم شاید..اینطوری راحت تر باشه..چون شهر برات جدیده..
..
-ولی اگه ترجیح میدی خودت بیای کاملا اوکیه.کجا راحت تری که ببینمت؟
+آم..من اینجا هارو خوب نمیشناسم😅
-فکر میکنم blue bottle خوب باشه.ساعت ۵.چطوره؟
+میبینمت
-فقط یه چیزی..من هنوز اسمتو نمیدونم😅
+عیوای من..ببخشید..😅من ا.ت هستم.
-خوشوقتم.
__________________________________
چمدونمو چیدم چون وقتی برگردم خیلی وقت ندارم.لباسامو پوشیدم و منتظر اومدن اوبر شدم.
[حس میکنم فیکم با اوبر قرارداد بسته]
...
به بیرون پنجره نگاه میکردم.شهر خیلی قشنگیه.مردم خونگرمی داره.لرزش گوشی توی کیفمو حس کردم.
+جونم
×شیطون در رفتیا
+نمیدونم چی شد اصن قلبم داره تند میزنه خیلی حس عجیبیه.
×بایدم عجیب باشه تهیونگ بهت میگه بیا بریم بیرون.خب این کجاش نرماله؟
+داشتم آب میشدم تازه میگفت بیام دنبالت(لپاش سرخ شد و لبخند زد)
×مواظب خودت باش
+باشه
×قبل ساعت ۹ خونه باشیا
+۹ پرواز داریم
×شوخی کردم.
+بوس بوس
__________________________________
ویو تهیونگ:
روی صندلی منتظر نشسته بودم و بیرونو نگاه میکردم.بعد از چند دقیقه ماشینی ایستاد و ا.ت ازش پیاده شد و به سمت در ورودی اومد.به محض دیدنش یه لبخندی ناخودآگاه روی صورتم شکل گرفت.از جام بلند شدم.
-سلام(با یه لبخند گرم)
+سلامم(با یه لبخند خیلی گرم تر)
تهیونگ صندلی رو برای ا.ت بیرون کشید و ا.ت نشست.
[عرررررررررررر]
تهیونگ دقیقا روبروی ا.ت نشست و غرق در تماشا کردن صورتش بود.ا.ت به اطرافش نگاه میکرد.
+اینجا خیلی قشنگه...
و بعد به تهیونگ نگاه کرد و متوجه شد اون از قبل داشته بهش نگاه میکرده.تهیونگ معذب شد و نگاهشو دزدید و ا.ت خندید.
__________________________________
وقتی که خندید..حس کردم چیزی در دلم ذوب شد..کاش این حس تا ابد ادامه داشت..نه؟
روز بعد ساعت ۴ عصر:
-سلاممم.نمیدونم هنوز سئولی یانه.ولی اگه هستیو..اوکیی..میتونیم همو ببینیم؟
ا.ت تقریبا ۱۰ دقیقه بعدش آنلاین شد و پیامشو دید.
توی اون لحظه تک تک لحظه هایی که توی خواباش دیده بود از جلوی چشمش رد شد.باورش نمیشد.توی همین زندگی،تهیونگ ازش خواسته که همو ببینن.از یه طرف ساعت ۹ پرواز داشت ولی معلوم بود که به هیچ قیمتی نمیخواست این موقعیتو از دست بده.یه موقعیت برای اینکه دوباره ببینتش.این نصیب هر کسی نمیشه.پس نباید اینو از دست بده..
+سلاممم.باعث افتخاره.(لبشو گاز میگرفت)
-خب،از اونجایی که مال اینجا نیستی..میخوای..بیام دنبالت؟البته اگه مشکلی نداری.
...
تهیونگ داره ازت میپرسه میخوای بیام دنبالت؟الان باید با قلبت جواب بدی،یا با مغزت تصمیم بگیری؟
+نمیخوام اذیت بشین.فکر کنم تاکسی یا اوبر بتونم بگیرم.
-نه..اذیت نمیشم.جدی میگم
..
-فقط فکر کردم شاید..اینطوری راحت تر باشه..چون شهر برات جدیده..
..
-ولی اگه ترجیح میدی خودت بیای کاملا اوکیه.کجا راحت تری که ببینمت؟
+آم..من اینجا هارو خوب نمیشناسم😅
-فکر میکنم blue bottle خوب باشه.ساعت ۵.چطوره؟
+میبینمت
-فقط یه چیزی..من هنوز اسمتو نمیدونم😅
+عیوای من..ببخشید..😅من ا.ت هستم.
-خوشوقتم.
__________________________________
چمدونمو چیدم چون وقتی برگردم خیلی وقت ندارم.لباسامو پوشیدم و منتظر اومدن اوبر شدم.
[حس میکنم فیکم با اوبر قرارداد بسته]
...
به بیرون پنجره نگاه میکردم.شهر خیلی قشنگیه.مردم خونگرمی داره.لرزش گوشی توی کیفمو حس کردم.
+جونم
×شیطون در رفتیا
+نمیدونم چی شد اصن قلبم داره تند میزنه خیلی حس عجیبیه.
×بایدم عجیب باشه تهیونگ بهت میگه بیا بریم بیرون.خب این کجاش نرماله؟
+داشتم آب میشدم تازه میگفت بیام دنبالت(لپاش سرخ شد و لبخند زد)
×مواظب خودت باش
+باشه
×قبل ساعت ۹ خونه باشیا
+۹ پرواز داریم
×شوخی کردم.
+بوس بوس
__________________________________
ویو تهیونگ:
روی صندلی منتظر نشسته بودم و بیرونو نگاه میکردم.بعد از چند دقیقه ماشینی ایستاد و ا.ت ازش پیاده شد و به سمت در ورودی اومد.به محض دیدنش یه لبخندی ناخودآگاه روی صورتم شکل گرفت.از جام بلند شدم.
-سلام(با یه لبخند گرم)
+سلامم(با یه لبخند خیلی گرم تر)
تهیونگ صندلی رو برای ا.ت بیرون کشید و ا.ت نشست.
[عرررررررررررر]
تهیونگ دقیقا روبروی ا.ت نشست و غرق در تماشا کردن صورتش بود.ا.ت به اطرافش نگاه میکرد.
+اینجا خیلی قشنگه...
و بعد به تهیونگ نگاه کرد و متوجه شد اون از قبل داشته بهش نگاه میکرده.تهیونگ معذب شد و نگاهشو دزدید و ا.ت خندید.
__________________________________
وقتی که خندید..حس کردم چیزی در دلم ذوب شد..کاش این حس تا ابد ادامه داشت..نه؟
- ۲۷۵
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط